متن حکایت
یکی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و کاری نمی کرد. شیوانا وقتی متوجه بیکاری و بی فعالیتی او شد کنارش نشست و از او پرسید چرا دست به کاری نمی زند تا نتیجه ای عایدش شود و زندگی بهتری برای خود رقم زند.
شاگرد جوان سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: «تلاش بی فایده است استاد! به هر راهی که فکر می کنم می بینم و می دانم که بی فایده است. من می دانم کار درست چیست اما دست و دلم به کار نمی رود و هر روز هم حس و حالم بدتر می شود!»
شیوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش کوبید و گفت: «اگر می دانی کجا بروی خوب برخیز و برو! اگر هم نمی دانی خوب از این و آن، جهت و سمت درست حرکت را بپرس و بعد که جهت را پیدا کردی آن موقع برخیز و در آن جهت برو! فقط برو و یکجا منشین!
از یکجا نشستن هیچ نتیجه ای عاید انسان نمی شود. فرقی هم نمی کند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داری در حین فعالیت و کار به آنها فکر کن! اگر می خواهی معنای زندگی را درک کنی در اثنای کار و تلاش این معنا را دریاب. مهم این است که دائم در حال رفتن به جلو باشی! پس برخیز و راه برو!»
موضوع مطلب :